زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

هی دلم میخواد بنویسم، هی پشیمون میشم و پاک میکنم...

 

داشتم خاطره می‌نوشتم؛ پشیمون شدم پاکش کردم

داشتم از کارم و استرس زیادش مینالیدم؛ باز پاکش کردم

داشتم از تنهایی غر میزدم؛ اون هم پشیمون شدم و پاکش کردم

داشتم از برنامه های روزهای آینده ام مینوشتم، اون رو هم پاک کردم...

 

یکی از دلایل پشیمونیم اینه که نمیخوام رو خواننده هام تاثیر منفی بذارم...

 

خاطره ام غمگین بود؛ گفتم چه لزومی داره بقیه رو با این غم شریک کنم

استرس کارم کشنده است و لزومی ندیدم اون استرس رو به دیگران انتقال بدم

تنهایی هم که همه این روزها تنهان و غر زدن در موردش یک داستان تکراری برای همست

برنامه های روزهای آتیم هم که دردی از دیگران دوا نمیکنه...

 

آدم باید یاد بگیره که بیشتر حس های خوبش رو شریک بشه و در نهایت اگر حرفی هم از روی درد میزنه اون حرف سبب رشد بقیه بشه...

 

+ در انتها یک درخواست دارم، برای رفع تنش کاریم دعا کنید لطفا... مرسی :)

  • جنتلمن ..
  • ۲
  • ۰

واقعا...

واقعا به معنای واقعی هیچ کسی رو جز خدا نداریم...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

بلای نوین...

تفکرات فمنیستی بلای جون خانواده های ایرانی شده... میخواستم مفصل تر توضیح بدم ولی پشیمون شدم... اونی که باید نکته رو بگیره میگیره، دیگه احتیاج به توضیح بیشتر نیست...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

راه...

میرفتم شمال عروسی زودتر برمیگشتم خونه :)

  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

جو اینجا...

خب بالاخره ساعت ۲۰:۳۰ رسیدم به لوکیشن مورد نظر و از الان به فکر این هستم که ساعت ۲۲ این عروسی تموم میشه و وسط این بر بیابون برای برگشت اسنپ گیرم میاد یا نه...

 

یکم از جو اینجا براتون بگم:

 

- تنها رو یک میز ۸ نفره نشستم و کلی میوه و شیرینی جلوم هست که احتمالا بعد از مراسم دور ریخته میشن...

- یک مشت کسخل با ریش و پشم دارن اون وسط قر میدن...

- تو این سالن به این بزرگی کلا ۵۰ نفر آدم هم نیست...

- صدای این خواننده رو مخه و از اون بدتر این باندی که روشنه انگار برای استادیوم آزادی طراحی شده نه برای اینجا...

- این ۵۰ نفر به همدیگه گیر میدن پاشو برقص ولی خدا رو شکر کسی با من کاری نداره...

- یک پسر بچه ی ۸ ۹ ساله گوشی گرفته دستش از این کسخل های وسط فیلم میگیره و وقتی شاباش میریزن میپره جمع میکنه...

- یاد دور همی هایی افتادم که تو خونه خودم میگرفتم... اونجا بیشتر خوش میگذشت... همین الان این خواننده پرسید خوش میگذره؟ باید بگم به من که خیلی داره خوش میگذره...

- دو تا پیر مرد هم نوبتی با یک بسته اسکناس میرن وسط و پول میریزن‌...

- مغزم از این همه سر و صدا ترکیده...

 

پی‌نوشت: من از داماد دامادترم :/ یک عروس بدید با خودم ببرم :)) قول میدم زیاد اذیتش نکنم :))

 

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

ترافیک...

با مترو از شرق تهران اومدم تا غرب تهران... از اینجا اسنپ زدم الان سوار شدم... تو این برف و بارون و ترافیک تا مقصد رو زده ۱ ساعت و ۱۶ دقیقه... خوبه وقتی برسم مراسم تموم شده باید برگردم :))

خوب شد تصمیم گرفتم که بیشتر مسیر رو با مترو بیام...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

جل الخالق...

همه چیز دیده بودیم جز اینکه پیر زنه تو مترو برامون چشم و ابرو بیاد... احتمالا از عوارض پیر شدن خودمه :)

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

عروسی‌‌.‌..

همخونه ام میخواد بره عروسی... از حدود یک ماه قبل بهم گفته بود تو هم میای؟ و چون فکر میکردم باید تو همین تهران باشه گفتم آره... الان فهمیدم خارج از تهران و یک جایی به اسم ملارد هست... :/

 

+ حس خوبی به عروسی ندارم... 

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

یک روزی خدای شما قبول میکنه که خدای منم بشه... اون روز دستمو میگیره و من رو میکشه بیرون... بعد من آزاد میشم و رها... اون روز اکسیژن خالص استنشاق میکنم... اونقدر خالص که ریه هام حال بیاد... آره یک روزی منم صاحب خدا میشم... خدایی مهربون...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

روابط...

قدم که میزدم داشتم به رابطه های گذشته ام فکر میکردم...

 

تمام روابط اصلی زندگیم تو این موارد خلاصه میشن:

 

نوجوون که بودم یک دختری بود که دوست داشتم وقتی بزرگ شدم باهاش ازدواج کنم... ولی وقتی بزرگ شدم شوهر کرده بود و دو تا شکم هم زائیده بود... البته همچین هم بزرگ نشده بودم؛ همش ۱۸ سالم بود که شوهر کرد...

 

بعدش تو سن ۱۹ سالگی با یکی دوست شدم و تا ۲۹ سالگی هم باهاش بودم... با اونکه همه جوره با هم مچ بودیم ولی چون با هم تضاد های فرهنگی و اخلاقی داشتیم مسیرمون از هم جدا شد... یکی از بزرگترین اشتباهات هر کسی میتونه نادیده گرفتن اختلافات فرهنگی در شکل گیری یک رابطه باشه... هرچقدر هم با هم مچ باشید ولی اون اختلافات فرهنگی مثل موریانه از درون اون رابطه رو میخوره و پوک میکنه...

 

بعدش از ۳۰ سالگی تا ۳۵ سالگی یک دوست دیگه ای داشتم... اولش مهربون ترین و جذاب ترین دختری بود که تو کل زندگیم دیدم و اصلا فکر نمیکردم که همچین دختر خوب و حرف گوش کنی روی کره ی زمین وجود داشته باشه... ولی بعدش همچین ماتحت مبارکمون رو عنایت کرد که از هرچی جنس مونثه فراری شدم... :) جای زخمش هنوز به شدت درد میکنه !!!

 

بعدش دنبال یک کیس جدید بودم که فقط با هم وقت بگذرونیم... این یک سال اخیر رو با یکی بودم که اوایل خوب بود و بعد کم کم اختلاف های فرهنگیمون مانع از شکل گیری یک رابطه طولانی شد... تو این کیس بود که فهمیدم حتی کوچیکترین اختلاف فرهنگی هم میتونه یک طوفان نابودگر در رابطه باشه...

 

و الان در ۴۰ سالگی که پشت سرم رو نگاه میکنم تنها برداشتی که از روابطم میکنم شکست بوده... شکست هایی که مسبب اصلی همشون خودم بودم... چرا؟ چون انتخاب دقیق و هوشمندانه نداشتم و تو تک تکشون یک انتخاب اشتباه کردم...

 

میخواستم این روابط رو با جزئیات بیشتری بنویسم ولی پیش خودم گفتم گذشته ها گذشته و لزومی نداره بهشون فکر کنم...

 

این روزها تنها چیزی که اذیتم میکنه نگاه پدر و مادرم هست که در ایام پیری با نگرانی و غصه به من نگاه میکنن... اون بیچاره ها فکر میکنن که سالها بعد پسرشون قراره ایام پیری رو با حسرت و تنهایی سپری کنه... نگاه نگرانشون کمی آزارم میده...

  • جنتلمن ..