قدم که میزدم داشتم به رابطه های گذشته ام فکر میکردم...
تمام روابط اصلی زندگیم تو این موارد خلاصه میشن:
نوجوون که بودم یک دختری بود که دوست داشتم وقتی بزرگ شدم باهاش ازدواج کنم... ولی وقتی بزرگ شدم شوهر کرده بود و دو تا شکم هم زائیده بود... البته همچین هم بزرگ نشده بودم؛ همش ۱۸ سالم بود که شوهر کرد...
بعدش تو سن ۱۹ سالگی با یکی دوست شدم و تا ۲۹ سالگی هم باهاش بودم... با اونکه همه جوره با هم مچ بودیم ولی چون با هم تضاد های فرهنگی و اخلاقی داشتیم مسیرمون از هم جدا شد... یکی از بزرگترین اشتباهات هر کسی میتونه نادیده گرفتن اختلافات فرهنگی در شکل گیری یک رابطه باشه... هرچقدر هم با هم مچ باشید ولی اون اختلافات فرهنگی مثل موریانه از درون اون رابطه رو میخوره و پوک میکنه...
بعدش از ۳۰ سالگی تا ۳۵ سالگی یک دوست دیگه ای داشتم... اولش مهربون ترین و جذاب ترین دختری بود که تو کل زندگیم دیدم و اصلا فکر نمیکردم که همچین دختر خوب و حرف گوش کنی روی کره ی زمین وجود داشته باشه... ولی بعدش همچین ماتحت مبارکمون رو عنایت کرد که از هرچی جنس مونثه فراری شدم... :) جای زخمش هنوز به شدت درد میکنه !!!
بعدش دنبال یک کیس جدید بودم که فقط با هم وقت بگذرونیم... این یک سال اخیر رو با یکی بودم که اوایل خوب بود و بعد کم کم اختلاف های فرهنگیمون مانع از شکل گیری یک رابطه طولانی شد... تو این کیس بود که فهمیدم حتی کوچیکترین اختلاف فرهنگی هم میتونه یک طوفان نابودگر در رابطه باشه...
و الان در ۴۰ سالگی که پشت سرم رو نگاه میکنم تنها برداشتی که از روابطم میکنم شکست بوده... شکست هایی که مسبب اصلی همشون خودم بودم... چرا؟ چون انتخاب دقیق و هوشمندانه نداشتم و تو تک تکشون یک انتخاب اشتباه کردم...
میخواستم این روابط رو با جزئیات بیشتری بنویسم ولی پیش خودم گفتم گذشته ها گذشته و لزومی نداره بهشون فکر کنم...
این روزها تنها چیزی که اذیتم میکنه نگاه پدر و مادرم هست که در ایام پیری با نگرانی و غصه به من نگاه میکنن... اون بیچاره ها فکر میکنن که سالها بعد پسرشون قراره ایام پیری رو با حسرت و تنهایی سپری کنه... نگاه نگرانشون کمی آزارم میده...
- ۰۳/۱۱/۰۷
دیر نیست
کوچه شما هم عروسی میشه
منم دعوت