از روی بی حوصلگی نصف خیابون های شرق تهران رو گز کردم... برم یک چیزی بخورم و برم خونه :)
از روی بی حوصلگی نصف خیابون های شرق تهران رو گز کردم... برم یک چیزی بخورم و برم خونه :)
یادش بخیر... اون قدیم قدیم ها پدربزرگم یک سفره پهن میکرد از این سر خونه تا اون سر خونه و از بچه و نوه و نتیجه گرفته تا دوست و همسایه و آشنا میومدن دور اون سفره دور هم غذا میخوردیم...
پدر بزرگم اعتقاد داشت که هرچقدر بیشتر دور سفره ات بشینن خدا هم بیشتر بهت برکت میده... برای همین همیشه دنبال پهن کردن سفره اش و دعوت بقیه بود...
ولی این روزهای ما چطوری میگذره؟!
همه تنها
همه در آرزوی یار
همه غمگین
و حتی دیگه سفره ای نیست... سفره ای که با ۴ نفر بشینی دورش و با هم غذا بخورید... سفره ای که دلت خوش باشه برای کسی پهنش کردی...
همون سفره ای که میگفتن حرمت داره، الان تو خونه ی من یکی که اصلا پیدا نمیشه...!!!
پدر بزرگم ۲۵ سال پیش وقتی که ۱۵ سالم بود از این دنیا رفت... و از اون تاریخ به بعد من دیگه خیلی از فک و فامیل هام رو ندیدم... خیلی ها حتی فراموش شدن...
تو این ۷ ۸ ماهی که مترو سوار شدم روز به روز بیشتر از مترو خوشم میاد...
خوابم؟ یا بیدارم؟
با اونکه خیلی خسته هستم ولی خوابم نمیبره... حوصله ام سر رفته...
+ این پست رو بدون ویرایش منتشر کردم... حس دوباره خوندنش و ویرایش کردنش نبود...
من یک زمانی خارج از ایران بودم... حدود دو سال... تو یکی از بهترین کشورهای اروپا زندگی میکردم... اون زمان دوستی ایرانی داشتم که حدود ۷۰ سالش بود... از زمانی که ۵۸ سالش بود و من ایران بودم همدیگرو میشناختیم تا زمانی که در سن ۷۱ سالگی به رحمت خدا رفت... اواخر عمرش به یک بیماری مغزی نادری که نمیخوام اسمش رو بیارم مبتلا شد و دوران سختی رو سپری میکرد...
نوع بیماریش طوری بود که مغزش مثل ساعت کار میکرد و همه چیز یادش بود و مسائل پیرامون رو کامل و خوب درک میکرد، ولی از تکلم و درست دیدن و حتی راه رفتن باز مونده بود و روی یک ویلچر خیلی پیشرفته اینور اونور میبردنش و کاری نمیتونست بکنه جز اینکه در انتظار مرگ باشه... گوش هاش با صدای سوتی که بصورت دائم توش بود یک چیزهایی میشنید و غذا خوردنش هم توسط یک دستگاه بود...
زن و بچه اش خارجی بودن و هیچ کدومشون فارسی بلد نبودن و تنها کسی که میرفت پیشش و باهاش بصورت یک طرفه به زبون فارسی صحبت میکرد من بودم...
یک کتاب خونه ی خیلی بزرگ از کتاب های ایرانی داشت... یک روز یکی از کتاب هاش رو برداشتم و شروع کردم براش خوندن... اسم کتاب تا جایی که یادمه "شوهر آهو خانوم" بود...
اون کتاب بعد از حدود ۶ ماه تموم شد و چند تا کتاب دیگه آوردم و اسم هاشون رو بهش میگفتم تا خودش انتخاب کنه کدومش رو دوست داره تا براش بخونم... به تنها روشی که میتونست ارتباط بگیره یا با پلک زدن بود (که کشف کرده بودم از زمانی که تصمیم به پلک زدن میگرفت تا زمانی که پلکش شروع به بسته شدن بکنه حدود ۲۰ ثانیه طول میکشید)... نوک انگشت اشاره دست چپش هم خیلی جزئی تکون میخورد و میتونست با تکون دادنش موضوعی رو تائید یا رد کنه...
خلاصه با کتاب هایی که داشت فهمیدم دوست داره کتاب مجموعه شعر های مهدی اخوان ثالث رو براش بخونم... یک سرچ کردم و دیدم مشهور ترین شعر هاش شعر "زمستان" و "پائیز" هستن...
من براش میخوندم و اون هم اشک میریخت...
بخصوص وقتی این بخش ها رو میخوندم:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون
ابری شود تاریک
ایستد چو دیواری در پیش دیدگانت
نفس کین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
++ شعرها رو با تکیه بر حافظه خودم نوشتم... ممکنه بعضی از کلماتش پس و پیش شده باشه... اصل شعر ها رو سرچ کنید و بخونید...
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
یکی از استراتژی های اروپایی ها (بخصوص اروپای غربی) اینه که میزنن زیر میز و همه چیز رو خراب میکنن... بخصوص اگر کل زندگیت به اون میز وابسته باشه و ضرر صد درصدی کنی ولی خودش فقط مثلا ده درصد ضرر میکنه... با این کارشون میخوان تحت فشارت بذارن که به خواسته هاشون برسن... ولی من آدمی نیستم که به کسی باج بدم حتی وقتی صد درصد زندگیم بره رو هوا... دلیلش هم اینه که من به هرچی که خدا برام بخواد قانع هستم و سعی میکنم راضی باشم و برای چیزی دست و پا نمیزنم... خدا خودش هرکاری دلش بخواد میکنه... وقتی با یک چوب دستی چوبی (عصای موسی) رود نیل به اون عظمت رو میشکافه، رام کردن این نامردها که دیگه براش کاری نداره...
+ هر موقع روی لب یک غربی لبخند دیدید، بدونید فیک هست و تنها به خر کردن شما فکر میکنه...
همخونه ام مهمون داره... وقتی مهمون داره مجبورم تو اتاق باشم یا برم بیرون... چون نمیخوام اختلال تو مهمونیش ایجاد بشه... خودمم اینجوری راحت ترم...
یک دوستی دارم نظامی هست... خونش هم تو یک شهرک نظامی هست... چند وقته همش میگه بیا پیشم و یک هفته ای بمون... خیلی به کارم علاقه داره و دوست داره با اصطلاحات و زوایای مختلف کارم آشنا بشه... ولی بالا و پایین های اتفاقات این چند وقت زندگیم مانع از این شده که بتونم بهش سر بزنم...