زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اشتها...

از وقتی که یادمه هیچ وقت با اشتها غذا نخوردم... این یعنی من هیچ وقت از غذا خوردن لذت نبردم... و درکی ندارم آدمایی که غذا خوردن یکی‌از لذت های زندگیشونه چه حسی رو تجربه میکنن...

  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

معتقدم...

هرچی راجع به این اروپایی ها در خصوص بی فرهنگ بودن و وحشی بودن و بی شعور بودنشون میگن راست میگن... فقط یک ظاهر پر زرق و برق ساختن و زیر اون ظاهر پر ادعا، بوی گند بی شعوریشون رو مخفی کردن... معتقدم که پشت لبخند هر اروپایی یک جمله ی "طرفم داره با این لبخند خر میشه" نهفته است...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

امروز روز عجیبی بود... حس های عجیب... اتفاقات جالب... نمیدونم شاید جالب نیستن و فقط چون عادی نیستن من فکر میکنم که جالبن...

 

اول اینکه صبح خیلی زود بیدار شدم، دیشب هم که دیر خوابم برد... کلا این روزها خوابم خیلی کم شده... نمیخوام از حس های منفی بگم که خدایی نکرده به شما هم انتقال پیدا کنه...

 

بعد بلند شدم حاضر شدم رفتم تا طبق قولی که به دوستم دادم به عنوان شاهد زیر برگه های طلاقشون رو امضا کنم و اینکه شاهد بودم که مهریه رو تا قرون آخرش پرداخت کرده... حالم به هم میخورد اون امضاها رو پای اون برگه ها میزدم... زنش هم که چند وقتی بود ولش کرده بود و رفته بود، تو این مدت دماغش رو عمل کرده بود و با یک دماغ چسب زده اومده بود و نمیدونم چرا اون چسب روی دماغش اینقدر سوهان روحم بود... بعدش هم از دوستم 10 میلیون پول گرفتن به عنوان هزینه های طلاق... به نظرم خیلی زور داشت که هم مهریه بدی، هم زنت بره، هم 10 میلیون کارت بکشی! باهاش که صحبت میکردم میگفت هرچی داشتم و نداشتم بابت مهریه دادم و مجدد صفر شدم و همه چیزم رفت... خوب درکش میکردم چون وقتی خودم حدود 2 سال پیش ورشکست شدم مفهوم صفر شدن رو درک کردم... البته صفر که چه عرض کنم، منفی شده بودم...

 

بعدش رفتم سمت میدون انقلاب که یک کتابی رو برای یک دوستی پیدا کنم، هرچی گشتم کسی نداشتش... شماره تلفن جایی که اون کتاب ها رو تبلیغ کرده بود رو از دوستم گرفتم و زنگ زدم بهشون... خیلی عجیب بودن و پلیس بازی در میاوردن... آخرش هم جواب قطعی و بدرد بخوری به من ندادن!

 

بعد یک چیز خیلی کوچولو برای یکی از دوستای دیگم خریدم... گفتم براش بخرم شاید خوشحال بشه... شاید...

 

بعد اومدم خونه... خسته ام و خوابم میاد... ولی نمیتونم بخوابم...

 

آرامشم آرزوست...

  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

اونقدر خسته ام که انگار کوه کندم... خیلی وقته که با آرامش و بدون استرس نخوابیدم...

  • جنتلمن ..
  • ۲
  • ۰

حس عجیب‌‌‌...

امروز دارم میرم به عنوان شاهد برای یکی از دوستام در خصوص موضوع مهریه و طلاق، امضا کنم... ساعت ۱۱ باید شهرک غرب باشم و مسیرم از مترو کلاهدوز به سمت مترو دادمان تو شهرک هست... بعد از انجام کارها با دوستم میخوایم ناهار بخوریم و دو سه ساعتی صحبت کنیم... بعدش میرم خونه‌‌... حس عجیبیه...

  • جنتلمن ..