زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یک دوست د*خ*ت*ری داشتم که اسمش ترانه بود... خیلی دختر عجیبی بود... تنها دختری بود که خودم باهاش آشنا نشده بودم و در یک بحران شدید تو زندگیم ایشون رو به من معرفی کرده بودن که در صورتی که از هم خوشمون اومد با هم بمونیم...

 

نگاه اول من به ترانه: این آخرین باری هست که این دختره رو میبینم...

 

بعد از گذشت دو سه ماه خیلی سرد که در فضای مجازی سپری شد کم کم با هم صمیمی شدیم...

 

از کجا به بعد به ترانه علاقمند شدم؟!

پاسخ: از زمانی که تو یک شرایط خیلی سخت کنارم موند و سعی می‌کرد حالمو خوب کنه... از اونجایی که فهمیدم اراده ی قوی ای داره...

 

 

با ترانه روزهای خوب زیادی سپری شد... همیشه همه جوره هواشو داشتم... ولی اون فکر می‌کرد من هواشو ندارم... همیشه به من می‌گفت تو دوسم نداری و باعث آزارم هستی...

 

تا اینکه به مرور زمان یک اخلاقی که در وجود ترانه پنهان بود نمایان شد...

 

چه اخلاقی؟!

پاسخ: روح بازیگرش... طرفش رو به چشم یک اسباب بازی میدید و باهاش بازی می‌کرد... حتی بدتر از اسباب بازی... چون بر روح و روانم چنگ مینداخت و عصبیم میکرد‌‌...

 

میخوام به ترانه بگم بیاد اینجا و زیر این پست بنویسه چرا با این اخلاقش سبب خراب شدن رابطمون شد... رابطه ای که خودم تمومش کردم و دیگه نخواستم باشه... دوست دارم شماها من و اون رو قضاوت کنید... به بی رحمانه ترین شکل ممکن... امیدوارم قبول کنه...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

وقتی به اونجا رسیدیم جو ماجراهایی که تعریف کرده بودیم و سرمای هوا و مسیر خاکی گلی و محیط به شدت تاریک، حس اینکه تو یک جای غیر عادی هستیم رو القا می‌کرد...

 

اولین کاری که بایستی انجام می‌دادم جاسازی کردن گوشی بود... بخاطر همین به بچه ها گفتم من برم یک دوری تو محوطه بزنم یک جک و جونور درنده ای اینجا نباشه یهو بهمون حمله کنه... و به این بهانه سمت باغ رفتم و تو تاریکی بین درخت ها محو شدم و بعد که مطمئن شدم کسی من رو نمیبینه گوشی موبایل امیر رو که تایمرش رو اوکی کرده بود و یواشکی به من تحویل داده بود رو بصورتی که مانیتورش روی زمین باشه گذاشتم و یک مقداری برگ خشک روی زمین رو ریختم روش و سعی کردم جایی که گوشی رو گذاشتم به خاصر بسپارم و برگشتم...

ترس بیشتر از همه بر محمد غلبه کرده بود... یک‌ موزیک بی کلام خیلی مزخرفی گذاشته بود که واقعا روی مخ بود... هرچی هم بهش می‌گفتیم اون صدا رو خفه کن گوش نمیداد و همش میگفت نمیخوام قطعش کنم...

برام جالب بود که شیرین اصلا نمی‌ترسید و منتظر بود زودتر اتفاقاتی که قراره بیفته و بهشون گفته بودم اگر تو اون محیط چند دقیقه بمونیم جن ها میان سراغمون رو رویت کنه... واقعا تا حالا کسی رو ندیده بودم که تو همچین محیط مخوفی با اون جو سنگینی که اعمال کرده بودیم اونجوری ریلکس منتظر رویداد های پیش رو باشه!!!

 

سارا هم معلوم بود که کمی تحت تاثیر جو هست ولی سعی میکنه از خودش بین ما آقایون مراقبت کنه و خودش رو عادی نشون بده...

 

بعد از حدود ۳ - ۴ دقیقه آلارم گوشی شروع کرد به استارت...

 

دقت کردید وقتی آلارم گوشی میزنه اول صداش کمه و رفته رفته زیاد میشه؟!!

 

وقتی صدا پخش شد اول از همه سارا که گوشش تیز تر از بقیه بود شنید...

من که روبروی سارا بودم یهو دیدم قبض روح شد و دست و پاهاش شل شد و با بدنی لرزون گفت یکی اینجاست...

 

و چون ما هنوز نمیشنیدیم فکر می‌کردیم توهم زده و هی بهش می‌گفتیم چیزی نیست که...

 

رفته رفته صدای آلارم بیشتر میشد و بعد از سارا یهو دیدیم شیرین میگه آقا یکی لای درخت هاست... چند ثانیه بعد محمد شنید و حسابی دست و پاهاش رو گم کرد و پرید سمت ماشین که روشنش کنه و فرار کنه...

 

من و امیر هم که الکی جو دادیم که جن ها لای درخت ها دارن میگن کی گفته بیاید اینجا؟! خودمون رو زده بودیم به ترسیدن زیاد...

 

همه دست و پاهاشون رو گم کرده بودن بجز شیرین که هی میگفت آقا بریم ببینیم کی اونجاست؟؟؟!!!

 

محمد دیوانه وار مشغول فرار و گرد کردن ماشین بود... سارا هم پشت سرش پرید تو ماشین... امیر هم با ترس و لرز نمایشی من و شیرین رو برد سمت ماشین...

 

ولی خب نمیشد سوار بشم و بریم چون موبایل امیر وسط درخت ها روی زمین بود و بایستی یک بهانه ای پیدا میکردم که برم گوشی رو بردارم...

 

+ ادامه دارد...

++ متن بدون ویرایش... غلطی داشت ببخشید..‌‌.

 

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

هیچ!!!

مهم نیست... این هم روش...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

به امیر گفتم: جن؟!

گفت: آره... اونجا یک جای مخوف سراغ داری؟

گفتم: سال‌ها پیش پدر بزرگم وسط یک خونه باغ خیلی قدیمی زندگی می‌کرد و تک و تنها اونجا ساکن بود... تا چند کیلومتر کسی دور و برش زندگی نمی‌کرد و خونه ای جز خونه ی خودش نبود... ۳۰ ساله که فوت شده و اون خونه باغ هم رها شده... کسی به درخت ها و بوته های اونجا نرسیده و یک فضای به هم ریخته با یک خونه ای که دیگه متروکه شده اونجاست... انگ اینه که اونجا جن بازی کنی...

 

امیر کلی با همچین لوکیشنی حال کرد و گفت: من تو گوشیم با تغییر صدا و صدای وحشتناک یک چیزی میگم ضبط میکنم... بعدش اون صدا رو به عنوان آلارم گوشیم میذارم... بعدش موقعی که رسیدیم آلارم رو برای چند دقیقه بعد تنظیم میکنم... فقط کافیه یک جوری که بقیه نفهمن گوشی رو یک جایی جاسازی کنیم و منتظر باشیم تا آلارم گوشی بزنه‌‌... اون صدای خوفناکی که ضبط کرده بود این بود: چیییی میخواییید اینجا؟ شماهاااا کی هستییید؟ کی گفته بیاید اینجااااا؟ اگر جونتون رو دوست دارید همین الان از اینجا برید بیروووون!!!

 

با امیر قرا گذاشتیم تا در شب اول، این ماجرای پخش صدا رو پیاده کنیم و شب دوم هم به بهانه بررسی بیشتر که منشا اون صدا چی بوده مجدد بچه ها رو ببریم اونجا و به یک بهانه ای من و امیر با دوربین روشن گوشیهامون بریم تو اون خونه متروکه و بعد امیر یک ماسک وحشتناکی که داشت رو بصورتش بزنه و یک جوری فیلم بگیریم که تو اون تاریکی در حد یک ثانیه بصورت محو اون چهره وحشتناک تو فیلم بیفته‌‌‌... بعد بیایم بگیم تصویر جن تو فیلممون افتاده‌‌‌‌ و اون فیلم رو به بچه ها نشون بدیم... :)

 

تصمیم گرفتیم تو کل مسیر از تهران تا مقصد نهاییمون تو شمال ماجراهای جنی که از دوران بچگی برامون تعریف میکردن رو تعریف کنیم و همه ی اون ماجراها رو به اون خونه باغ ربط دادیم و امیر هم که خودش بچه اون اطراف بود هی میگفت من همه ی این ماجراها رو که جنتلمن تعریف میکنه رو شنیدم و پدر بزرگم برامون عین همین چیزها رو تعریف کرده و اونجا واقعا جن داره و این اتفاقات واقعا رخ داده و مهر تائیدی میزد به همه ی اون ماجراهای ترسناکی که من از اون محل تعریف میکردم...

 

آقا ما تو مسیر هی تعریف میکردیم و محمد و سارا و شیرین هم شنونده‌‌‌... من هی میگفتم و امیر هم هی تائید می‌کرد و جو هی سنگین و سنگین تر شد و یک حس خوفناکی کم کم حاکم شد... تا اینکه تو اون روز سرد پائیزی ساعت ۹ شب رسیدیم به خونه ی پدربزرگ مرحومم...

 

+ ادامه دارد...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

اون زمان‌ها که خونه ام رو نفروخته بودم، تقریبا ماهی ۲ بار دورهمی میگرفتم و دوستام میومدن دور هم و تا پاسی از شب وقت میگذروندیم...

 

آرزو زودتر از بقیه میومد و بنده خدا شروع می‌کرد به مرتب کردن خونه و شستن و چیدن میوه ها و آماده کردن میز پذیرایی و تدارک شام و ... از بس این کار رو کرده بود که لقب عیال خونه رو بهش داده بودیم... :)

بعدش شیرین میومد و شروع میکرد به ورانداز کردن میز پذیرایی و گیر میداد که چرا پاستیل و لواشک نیست؟ اون مدل چیپسی که دوست دارم کو؟ چرا این پفک ها رو گرفتید؟ منم میرفتم اون چیزهایی که دوست داشت رو میخریدم و میاوردم و رو میز میچیدن... وسط راه هم زنگ میزد میگفت این تعداد بستنی سنتی نونی هم بگیر و بیار... :)

 

بعدش محمد (که بهش میگیم تیمسار) همراه با علی (که بهش میگیم حاج علی) میومدن... تیمسار از این بچه های بادی‌بیلدینگ گنده است که عادت داشت موقع سلام کردن به دخترای جمع، دستشون رو محکم فشار بده، برای همین بیشترشون ازش بدشون میومد و از دستش فراری بودن... حاج علی هم یک آدم آروم و محترم بود و تنها عیبش سیگاری بودنش بود و تنها سیگاری جمعمون بود...

 

بعد یک محمد دیگه که به اونم لقب حاج محمد داده بودیم...

 

بعد سارا که کوچیکترین نفر بینمون بود و متولد ۷۸ بود

 

بعد امیر که چون یک بار یک خاطره از همکلاسی م*ف*عولش تعریف کرده بود لقب امیر ک*و*نی رو گرفته بود... :) خاطره مال یکی دیگه بود ولی انگ لقبش به اون خورده بود و همه هم طبق عادت به این اسم صداش میکردن :/ :)

 

بعدش فرشته که خوش خنده ی جمعمون بود...

 

خلیل که سنی بود و از این مدل سنی هایی بود که معتقد بود یزید خلیفه اسلام هست و اون یزیدی که در صحرای کربلا نقش داشته با اون یزیدی که فرزند معاویه بوده فرق داشته و بقیه بچه ها که بیشترشون شیعه بودن سر به سرش میذاشتن و متهم به ماست مالی کردنش میکردن...

 

صحرا و شیلان هم میومدن و اونها هم مسلمون سنی بودن ولی هیج وقت از شاخه ی تسنن خودشون حرفی نزدن و بقیه هم براشون مهم نبود...

 

و کلی دوست دیگه که موردی و هر دو سه مرتبه یک بار میومدن ولی این افرادی که اسم آوردم پایه ثابت و همیشگی این دور همی بودن...

 

یک قانونی هم داشتیم که هر کسی دیرتر از همه می‌رسید باید با ماتحت مبارکش روی زمین مینوشت: "قسطنطنیه" :) ... بقیه هم موقع نوشتن کلی بهش میخندیدن :) برای همین همه سعی میکردن که دیر نیان، بخصوص بچه های تپل جمعمون...

 

یک بار شیرین گفت بچه ها هوس شمال کردم تو این فصل خیلی حال میده بریم شمال... و تصمیم به سفر گرفتیم و از بینمون من و شیرین و امیر و سارا و حاج محمد پایه شدیم و با ماشین سارا به سمت بابلسر حرکت کردیم...

 

تو این جمع، من و امیر اهل مازندران بودیم و اون محدوده رو مثل کف دستمون میشناختیم...

 

شب قبلش امیر پیام داد که جنتلمن.. پایه باش بچه ها رو تو شمال بترسونیم...

 

گفتم چطوری؟

 

گفت با صحنه سازی یک ماجرای جنی...

 

+ ادامه دارد...

  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

شب های تکراری...

ساعت ۴:۵۱ صبحه... پس چرا نمیخوابی پسر... بخواب خسته ای و دیشب هم خوب نخوابیدی...

  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

بلاک...

اون مادر قحبه ای که با پرچم فلسطین اشغالی میاد به وبلاگم سر میزنه میتونه بره گورشو گم کنه و اینجا نباشه... قابلیت بلاک نیست وگرنه بلاکت میکردم... حضور نکبتت رو مخمه...

  • جنتلمن ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

ساعت داره ۳:۳۰ میشه و من خوابم نمیبره... فردا هم کار دارم... کاش یکی بود من رو صبح بیدار می‌کرد...

  • جنتلمن ..
  • ۱
  • ۰

تصمیم...

اگر خدا خواست و کارام روی غلطک جلو رفت و این گره ها باز شدن و اون باری که بخوام به سر مقصد نهایی برسه، بعدش خودم رو از این کار بازنشست میکنم و سراغ کار دیگه ای میرم... البته این موضوع یک فرآیند ۲ ساله است...

شغل بعدیم چی باشه؟ نمیدونم :/

  • جنتلمن ..