این روزها خیلی الکی و از روی بیکاری خیابون های تهران رو گز میکنم و وقتم به بطالت میگذره... الافی بد دردیه... با اونکه دوستای خوبی دور و برم هستن ولی حس تنهایی میکنم...
روی یک نیمکت نشستم، یک دختری با ساندویچش الان اومد نشست کنارم و به بهانه تعارف ساندویچ سر صحبت رو باز کرده... داره از دست خواهرش میناله... منم که بی حوصله هستم و با بی حوصلگی حرف هاش رو گوش میدم و سری به نشونه ی تائید تکون میدم... آخه خواهر من به من چه ربطی داره که خواهرت با ماشینت تصادف کرده...
- ۰۳/۱۰/۱۳