دقیقا درسته که آدم بعد از ۴۰ سالگی زیاد دوست نداره تنها باشه... آدم همش دلش میخواد با دوستاش بره بیرون، یا بره با خانوادش وقت بگذرونه، یا مهمون داشته باشه...
دقیقا درسته که آدم بعد از ۴۰ سالگی زیاد دوست نداره تنها باشه... آدم همش دلش میخواد با دوستاش بره بیرون، یا بره با خانوادش وقت بگذرونه، یا مهمون داشته باشه...
تا یکم آفتاب میزنه، جک و جونورهای همخونه ام شروع میکنن به سر و صدا کردن... چه دلم بخواد و چه نخواد مجبورم بیدار بشم...
یادم باشه اینجا بنویسم که چیشد مجبور شدم با همخونه ام زندگی کنم...
همخونه ام برای تعطیلات آخر ماه میخواد بره تور قشم و هرمز و هنگام...
منم احتمالا یک سر برم شمال پیش خانواده...
نه به اینکه مدت ها نمیرفتم خونه، نه به اینکه ماهی یک بار دارم میرم...
آفرین به اونی که عزت نفس داره...
سعی نکنید که برای پیشبرد اهدافتون به طرف مقابلتون استرس بدید و بهش دروغ بگید... روزیتون دست خداست نه دست دروغ های شما...
۵ تا دوست اطرافت شخصیتت رو میسازن...
تعداد دوستان اطرافم: فعلا صفر عدد :) فقط یک همخونه دارم که وسواس نظم داره :)
اون زمانی که "حذف" شدم هیچوقت فکر نمیکردم همش خیر باشه... تازه میفهمم که چرا هرچقدر سن بالاتر میره آدم ها صبور تر میشن... چون تجربیات زندگی بهشون میفهمونه همه چیز خیره، حتی بدبختی های حاکم بر اطرافمون... ظاهرشون بدبختیه، باطنشون نجاته...
از دیشب منتظر یک خبری هستم... یک اتفاقی باید بیفته... یک سری کانال های تلگرامی (از این ها که به اصطلاح بهشون میگن کانال زرد) هر ۲ ساعت یک بار میگن فلان اتفاق افتاد، بعد میگن کنسل شد... ۲ ساعت خوشحالم ۲ ساعت ناراحت...
+ دیشب ساعت ۱۱ - ۱۱:۳۰ خواستم بخوابم... تا ساعت ۳ خوابم نبرد...
ما هم روزی برای خودمون کسی بودیم... الان حتی خدا هم گویا دوستمون نداره...
معتقدم همه ی اینها جزئی از مسیر رشده...
آرامشم آرزوست...
پناهم بده...