زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «طولانی نوشت» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خنگ، باهوش...

امروز یک نفری یهو به طرز عجیبی یک موضوعی رو مطرح کرد که برام عجیب بود...

بصورت ناگهانی پاشو کرد تو یک لنگه کفش و گیر داد به من که تو خیلی خنگ هستی و چیزی رو نمیفهمی ولی خودش باهوشه...

 

اول به این نکته فکر کردم اینی که داره این حرف رو میزنه تحصیلاتش بیشتر از منه؟! دیدم نه...

بعد پیش خودم گفتم جایگاه اجتماعیش بالاتره؟! دیدم نه...

بعد بررسی کردم که آیا درآمدش بیشتره؟! دیدم نه...

بعد فکر کردم دیدم تو این ۲ سالی که این خانوم رو میشناسم همیشه اون داشته از من چیز میز یاد می‌گرفته یا من ازش نکته یاد گرفتم؟! دیدم همیشه یک طرفه بوده و هیچ نکته ای وجود نداشته که من ازش یاد بگیرم!

 

توضیحاتش در مورد اینکه چرا خنگم رو با دقت گوش دادم... دیدم دلیل اینکه همچین عقیده ای داره اینه که سر مسائل سیاسی و اجتماعی با خودش و اون کسی که در رابطه با این مسائل بحث میکردیم، هم عقیده نیستم!!! من رو آدم کم فهم و کودنی میدونست که نمیتونم عقاید و تفکرات اونها رو بفهمم و بپذیرم!

 

خب من آدم حزب بادی نیستم و عقاید خودم رو دارم و طی یک بحث خاله زنکی نمیام عقاید اساسیم رو ببوسم بذارم کنار، برای همین از دید بعضی ها که باهاشون هم عقیده نیستم آدم متعصبی به نظر میام...

 

از طرفی هم وقتی توی بحث، یک نفر رو خیلی چیپ میدونم، بعد از چند دقیقه که اون بحث به مشاجره کشیده شد، سعی میکنم موضوع بحث رو خاتمه بدم چون خزعبلات ذهنی بقیه که به دلیل عقاید شخصیشون هست، برام مهم نیست... و چون بصورت چکشی بحث رو میبندم و نمیخوام به چرندیاتشون گوش کنم برای همین متعصب جلوه داده میشم یا فکر میکنن رفتار کودکانه و لج بازی دارم که نمیخوام حرف هاشون رو بشنوم یا اینجور به نظر میاد که کم آوردم...

بعد نشستم به این موضوع فکر کردم که اگر نظر من درست باشه و خودم رو تو همه ی ابعاد یک آدم سوپر باهوشی میدونم؛ فقط چون بقیه رو در قد و قواره مناظره نمیبینم و باهاشون مواجه نمیشم، در نتیجه از دید اونها خنگ به نظر میام! برای همین به قدیمی ترین دوستم سوفیا که شاید بیش از ۱۵ ساله میشناسمش پیام دادم و نظر اون رو در مورد باهوشی و خنگی خودم پرسیدم... جوابش این بود: """عزیزم سوال خیلی کلی هست، هر آدمی ابعاد مختلف داره، که ممکنه توی اون ابعاد قوی باشه یا ضعیف، اگر منظور هوش ریاضی و شیمی و کسب دانش و علم روز دنیا و تسلط به زبان های دیگه باشه، خوب قطعن آدم باهوشی هستی، اگر خارج از این موارد باشه، مثل مسائل روزمره، تحلیل رفتار و گفتار و حرفهای آدمها، مثل دریافت پیامها و درک انسانها، مثل شناخت انسانها و تشخیص خیلی خوب و بدها از هم، بسیار خنگ هستی، برای خود من بارها پیش اومد گولت بزنم، ولی دلم نیومد، اما زیاد دیدم که گول خوردی😂"""

 

تحلیل پاسخش از نگاه من به این شکل هست:

 

هوش ریاضیم رو بالا میدونست... خب من همیشه پیچیده ترین درس های ریاضی رو ۲۰ میگرفتم... یادمه استاد ریاضی درس ریاضیات پیشرفته رشته ای که میخوندم آقای پروفسور مهدی رفیع زاده داشت سر کلاس یک مسئله ی خیلی پیچیده رو حل می‌کرد که من برگشتم گفتم استاد این بخش از حل مسئله به این دلیل اشتباهه! ایشون هم که یک شخصیت فرهیخته و دانشمندی داشت خیلی راحت پذیرفت و روش حل رو مطابق با اون چیزی که من میگفتم اصلاح کرد... کلا نمرات ۲۰ درس های ریاضیات مهندسی بخش عادی نمراتم بود...

 

هوش شیمیم رو هم بالا میدونست... خب طبیعی هست چون من ادعای المپیاد جهانی شیمی رو داشتم و مباحث پیچیده ی شیمی برام راحت الحلقوم محسوب میشدن...

 

تو کسب دانش و علم روز دنیا هم من رو باهوش میدونست... که خودم اقرار میکنم بجز بخش علوم کامپیوتر (که چون خودم علاقه ای بهش ندارم و نمیرم سمتش) تو بقیه علوم بخصوص مهندسی سریع روی موضوع سوار میشم و تسلط اعجاب انگیزی پیدا میکنم... خودم از توضیح بیشتر این بخش اجتناب کردم...

 

ولی تو خارج از این مسائل من رو باهوش نمی‌دونست...

 

مثلا تو مسائل روزمره... خب مسائل روزمره برام مهم نیستن... چرا باید براشون وقت بذارم و دیگران به هوش من در این مورد پی ببرن؟! به مسائل روزمره همیشه با نگاه دایورتینگ نگاه میکردم...

 

تو تحلیل رفتار و گفتار آدم ها من رو خنگ میدونست... خب من رفتار و گفتار هیج آدمی برام مهم نیست و برام ارزشی نداره... چرا باید در این زمینه فسفر بسوزونم؟! دقیقا مثل علوم کامپیوتر که بهش هیچ علاقه ای ندارم، رفتار و گفتار هیج آدمی برام مهم نیست... من آدمی هستم که از فیلم و سینما و سریال بدم میاد، چون در فیلم و سریال باید رفتار و گفتار دیگران رو دنبال کنی... از این کار چندشم میشه... همون بهتر که در این خصوص خنگ به نظر میام...

 

من رو در دریافت پیام ها و درک انسانها خنگ میدونست... اتفاقا یک زمانی هر خانومی دورم بود بهم میگفت چقدر خوب درکم میکنی... و بعد از 30 سالگی از درک کردن دیگران نفرت پیدا کردم... دلیلش هم تو اتفاقات زیادی هست که در این خصوص تو زندگی من رخ داده... اما یکی از دلایلی که دیگه نمیخوام کسی رو درک کنم اینه که شاید موضوعی که طرف از من انتظار درک داره یک موضوع بی ارزش در ذهن منه برای همین پسش میزنم و با نفهم جلوه دادن خودم در رابطه با اون موضوع، بحث رو خاتمه میدم و کشدارش نمیکنم...

 

شناخت انسانها و تحلیل خوب و بدها... خب قبول دارم گاهی از روی دلسوزی دلم میخواد بدی طرفم رو نبینم و حتی گولش رو بخورم... من بارها و بارها عامدانه گول افرادی رو خوردم که خودشون فکر میکردن خیلی زرنگی کردن... من حتی یک جاهایی گذاشتم طرف از من کلاهبرداری کنه چون معتقد بودم به اون کلاه برداری نیاز داره ولی پیش خودمم میگفتم که ای کاش شعورش می‌رسید و طوری کار می‌کرد که ۱۰۰ برابرش رو صادقانه از قِبَل همکاری با من در میاورد... من حتی در زندگی خودم رو فدای دیگران کردم تا شاید دو سه سالی لبخندی بر روی لبی نشونده باشم، هرچند که به قیمت سیاهی و تباهی زندگی خودم تموم شد... از کارهایی که در این خصوص کردم پشیمون نیستم... یک جورایی برای خودم سرگرمی بود...

 

در مجموع خودم به این نتیجه رسیدم که مهم نیست دیگران در خصوص خنگ بودن و باهوش بودن من چه فکری میکنن! چون اصلا برام مهم نیستن! ترجیح میدم بجای فکر کردن به اینکه دیگران چه فکری در مورد هوش من میکنن بشینم به افتخارات کسب شده ام فکر کنم و ازشون لذت ببرم... افتخاراتی که اونقدر ارزشمند هستن که خیلی ها آرزوی به دست آوردن حتی یکیش رو دارن... افتخاراتی که اونقدر زیادن و تکراری شدن و بی ارزش جلوه میکنن که من الان 3 ساله دنبال کسب هیج افتخاری نرفتم و این روزها فقط با گز کردن خیابون های تهران گذر عمر میکنم تا این زندگی بی ارزش به اتمام برسه...

 

آها اینو که الان یادم اومد رو بگم بهتون... یک جمله ای طرف بهم گفت برام خیلی مضحک بود... گفت روز اولی که از واژه "دُگم" استفاده کردم معنیش رو نمیدونستی؛ کسی که زبان مادری خودش رو بلد نیست چطوری ادعا داره که 3 تا کتاب تخصصی نوشته؛ جز اینه که رفتی از کتاب های دیگه کپی کردی؟!! خواستم بهش بگم من برای نوشتن کتاب تخصصی نباید معنی "دگم" رو بدونم! بلکه باید معنی "پلی پارا فنیلن ترفتالامید و مکانیزم پلیمریزاسیونش" رو بدونم!!! بعدش یک نگاهی به سطح انتشاراتی که چاپش کرده بنداز، فرق داره با اون انتشاراتی که قصه های خاله خرسه رو چاپ میکنه!!! بهش میگن انتشارات سطوح عالی دانشگاهی!!!

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

یک گوشی دارم خیلی گرونه... یعنی خیلی خیلی گرونه... بعد یک‌ گوشی دوم دارم که کسی حاضر نیست حتی مجانی بهش بدم مال خودش باشه!... خیلی قدیمی هست ولی من هم دوستش دارم هم باهاش کلی راحتم و این گوشی رو یکی از خوش دست ترین گوشی های دنیا میدونم‌...

 

هرجا که میرم وقتی اون گوشی گرونه دستمه طرف باهام مهربون برخورد میکنه... اما برعکس وقتی اون گوشی ارزونه دستمه کسی بهم محل نمیذاره... شاید جمله درست این باشه که بگم: محل سگ بهم نمیذاره...

 

الان تو مترو داشتم با گوشی ارزونم وویس میدادم، بصورت اتفاقی با یک دختری چشم تو چشم شدم، با یک حس منفی توام با اخم چشماشو دزدید... قبل از اینکه وویسم تموم بشه اون گوشیم که تو جیبم بود زنگ خورد؛  گوشی و در آوردم و وویسم رو تموم کردم و بعد جواب دادم و به زبون انگلیسی به طرف گفتم الان تو مترو هستم اجازه بده تو اولین فرصت باهات تماس میگیرم... همون دختره تا لحظه ی پیاده شدنم با ۲ تا چشم قلبی داشت نگام میکرد و چشم از روم بر نمیداشت...

همین چیزها باعث شده که دیگه از کسی خوشم نمیاد و نمیخوام کسی بصورت جدی تو زندگیم باشه... خاطرات تلخ زیادی با پارتنر های اینچنینیم دارم... دلم میخواد... بیخیال از گفتن این بخش پشیمون شدم...

 

پی‌نوشت: ناگفته نماند که احتمالا من خودمم به این مرضی که بهش اشاره کردم گرفتارم...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

پارک آبی...

سالها پیش سمت خیابون یخچال یکم بالاتر از دوراهی قلهک زندگی میکردم. قبل از اینکه پردیس سینمایی قلهک تو اون خیابون ساخته بشه... یک پارکی هست اون زمان بهش می‌گفتیم پارک آبی و الان اسمش شده بوستان خلیج فارس... بعد از سالها گذرم دقیقا به دوراهی قلهک خورد و اومدم تو همین پارک و الان رو نیمکت پارک نشستم و دارم این پست رو مینویسم...

از اون زمان، بیش از ۲۰ سال گذشته... اینجا تغییراتی داشته، ولی تریپ کلیش همونه... نمیخوام راجع به تغییرات تو این پارک حرف بزنم... میخوام راجع به خاطراتی که این پارک بهم یادآوری کرد بنویسم...

 

از اون ایام که دانشجو بودم تا به امروز نه تنها درس خوندن هام‌ تموم شده، بلکه چند جا رفتم سر کار و در واقع تغییر در نوع شغلم داشتم... به اون روزها فکر میکنم که چقدر بعضی چیزها برام مهم بودن و در این روزها به اون چیزهای مثلا مهم میخندم و هیچ اهمیتی در خصوصشون حس نمیکنم و گاها چیزی که فکر میکردم برام مهمه و برای بدست آوردنش سماجت میکردم بیشتر به ضررم تموم شد تا اینکه به نفعم باشه...

یادمه اون قدیم ها یک دوستی داشتم که عاشق یک‌ دختر خوش خط و خالی که تو ساختمونی که من توش زندگی میکردم شده بود... دختر بنز سواری که اسم الگانسش (یک مدل ماشین بنز تو اون سالها) رو گذاشته بود اِلی و بنا به تایم رفت و آمدمون زیاد تو لابی ساختمون به پستمون میخورد و کم کم بینمون مکالمه شکل گرفت و با هم صمیمی تر شدیم و در نهایت دوستم بهش بیشتر دل باخت و تلاش کرد و در نهایت باهاش ازدواج کرد... ولی خروجی اون ازدواج چی بود؟ جدایی بعد از ۲ سال...

یادمه اون زمان ها که دلش در گرو اون دختره بود میومدیم تو همین پارک می‌نشستیم و راجع به رویاهای عشق و عاشقی دوستم حرف میزدیم و منم تحت هیجانی که اون داشت حالم خوب میشد و به این فکر میکردم زندگی چقدر مزخرفه که آدم نمیتونه به خواسته هاش سریع برسه و باید برای بدست آوردنشون بجنگه... دوستم شدیدا در تب و تاب بود تا بتونه به معشوقه اش برسه و به دستش بیاره و از همه زندگیش افتاده بود... عشق واقعی رو در وجودش میدیدم و از اینکه چرا خودم به کسی همچین حسی ندارم حسودیم میشد...

امروز که اینجا رو این نیمکت نشستم دارم به این فکر میکنم که ای کاش هیچ وقت با اون دوستم دوست نمیشدم... یا ای کاش هیچ وقت اون خانواده همسایه من نبودن... یا اینکه هیچ وقت تایم رفت و آمد اون دختره با تایم برو و بیای من و دوستم یکی نبود و هیچ وقت همدیگرو نمیدیدن...

قطعا الان زخم های زیادی به واسطه این ازدواج و متارکه در وجود اون دو نفر شکل گرفته و شاید من در رخداد این اتفاق بی تقصیر نبوده باشم... چون در بسیاری از موارد جهت رسیدن اون دو نفر به هم، با دوستم همراهی میکردم...

به نظر میاد ما آدم ها نمیدونیم چی برامون خوبه و چی برامون بد... فقط اونقدر خودخواهیم که میخوایم هر جوری شده به خواستمون برسیم...

ای کاش یاد بگیریم به اون چیزی که خدا برامون مشخص کرده قانع باشیم و چیزی خارج از اون چارچوب رو به دنبالش نریم... بخصوص با سماجت...

 

پی‌نوشت: آدمی هستم که در گذشته زندگی نمیکنم، فقط خواستم خاطراتی که یادآوری شد رو به اشتراک بذارم و این نکته رو که آدم نباید برای بدست آوردن چیزی الکی سماجت کنه رو یادآوری کرده باشم... سماجت دوستم در ازدواج با اون دختر یک ماجرای هفت خانی داره که حس بازگو کردنشون نبود...

  • جنتلمن ..
  • ۰
  • ۰

یکی رو میشناسم فکر میکنه هر چیزی تو ذهنش سالم محسوب میشه قطعا سالم و درست هست... حتی روابط با جنس مخالف... مثلا شوهر داره بعد با پسری که دوسته میره کافه و بعد میاد میگه دوستی سالم در یک جای عمومی و حرف های دوستانه چه ایرادی داره؟ من که به همسرم وفادارم و هیچ خطایی نمیکنم!!

نمیدونه که خطا نکردن از دید خودش ملا‌ک نیست، خطا نکردن از دید همسرش که داره تحملش میکنه مهمه!

زن های اینجوری گویا هنوز بزرگ نشدن و به بلوغ نرسیدن. گویا ذهنشون اونها رو به بردگی گرفته و برده ی روانشون هستن.

من اگر جای شوهرش بودم احتمالا تو فضای مجازی یک حرمسرا راه مینداختم و بعدش میگفتم همه چیز فیک و مجازی هست و تو ذهن منم ایرادی نداره و خیانت محسوب نمیشه... این کار رو برای انتقام گرفتن نمیکردم، این کار رو انجام می‌دادم که شاید این موضوع بتونه به طرفم نشون بده اون چیزی که ذهن آدم درک میکنه ملاک نیست، اون حسی که به طرف مقابلت القا میکنی مهمه.‌.. مهم نیست تو فکر کنی کارت ایرادی داره یا نداره، مهم اینه که طرفت مجبور به تحمل رفتارت نباشه... چه اون رفتار درست باشه و چه نباشه...

 

یک پیش بینی از آینده ی این دوستانی که میشناسم بکنم: فعلا خانومه فکر میکنه با لجبازی، خواسته هاش رو به کرسی مینشونه و شوهرش هم تو خودش میریزه همه چیز مطابق میل داره میره جلو و حالش خوبه، ولی تهش آقاهه حس میکنه بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه و از یک جایی به بعد زنش رو رها میکنه و میره... زندگی های اینجوری که ملا‌ک در اون زندگی‌ها برداشت های ذهنی خودشون هست (و نه دستوراتی که خدا داده) تهش به همچین جایی ختم میشه...

 

دلم میخواد: یکی رو داشتم که کامل منطبق بر دین بود و مال خودم میشد... آدم مذهبی ای نیستم ولی تو این سن فهمیدم خانوم های مذهبی و معتقدی که اختلالات روانی ندارن و درست و صحیح تربیت شدن بهترین گزینه برای انتخاب هستن... یک‌ نکته ای بگم؟ مرد هایی که اهل خانواده هستن اصلا براشون مهم نیست که هیکل زنشون چاقه یا لاغر، زنشون پیره یا جوون، زنشون لباس شیک میپوشه یا نه، زنشون بلند قده یا کوتاه، زنشون پولداره یا نه، فقط براشون خود خود زنشون مهمه و همه کار براشون میکنن... یعنی از خودشون و راحتی و رفاه خودشون میزنن که زنشون راحت باشه و آب تو دلشون تکون نخوره‌... من اگر یک زنی داشته باشم که مخل آرامشم نباشه، احتمالا از این مرد هام... 

  • جنتلمن ..