این همه واسه شمال برنامه ریزی کردم، الان باید دنبال بلیط جنوب بگردم!
این همه واسه شمال برنامه ریزی کردم، الان باید دنبال بلیط جنوب بگردم!
دقیقا درسته که آدم بعد از ۴۰ سالگی زیاد دوست نداره تنها باشه... آدم همش دلش میخواد با دوستاش بره بیرون، یا بره با خانوادش وقت بگذرونه، یا مهمون داشته باشه...
تا یکم آفتاب میزنه، جک و جونورهای همخونه ام شروع میکنن به سر و صدا کردن... چه دلم بخواد و چه نخواد مجبورم بیدار بشم...
یادم باشه اینجا بنویسم که چیشد مجبور شدم با همخونه ام زندگی کنم...
همخونه ام برای تعطیلات آخر ماه میخواد بره تور قشم و هرمز و هنگام...
منم احتمالا یک سر برم شمال پیش خانواده...
نه به اینکه مدت ها نمیرفتم خونه، نه به اینکه ماهی یک بار دارم میرم...
آفرین به اونی که عزت نفس داره...
امروز یک نفری یهو به طرز عجیبی یک موضوعی رو مطرح کرد که برام عجیب بود...
بصورت ناگهانی پاشو کرد تو یک لنگه کفش و گیر داد به من که تو خیلی خنگ هستی و چیزی رو نمیفهمی ولی خودش باهوشه...
اول به این نکته فکر کردم اینی که داره این حرف رو میزنه تحصیلاتش بیشتر از منه؟! دیدم نه...
بعد پیش خودم گفتم جایگاه اجتماعیش بالاتره؟! دیدم نه...
بعد بررسی کردم که آیا درآمدش بیشتره؟! دیدم نه...
بعد فکر کردم دیدم تو این ۲ سالی که این خانوم رو میشناسم همیشه اون داشته از من چیز میز یاد میگرفته یا من ازش نکته یاد گرفتم؟! دیدم همیشه یک طرفه بوده و هیچ نکته ای وجود نداشته که من ازش یاد بگیرم!
توضیحاتش در مورد اینکه چرا خنگم رو با دقت گوش دادم... دیدم دلیل اینکه همچین عقیده ای داره اینه که سر مسائل سیاسی و اجتماعی با خودش و اون کسی که در رابطه با این مسائل بحث میکردیم، هم عقیده نیستم!!! من رو آدم کم فهم و کودنی میدونست که نمیتونم عقاید و تفکرات اونها رو بفهمم و بپذیرم!
خب من آدم حزب بادی نیستم و عقاید خودم رو دارم و طی یک بحث خاله زنکی نمیام عقاید اساسیم رو ببوسم بذارم کنار، برای همین از دید بعضی ها که باهاشون هم عقیده نیستم آدم متعصبی به نظر میام...
از طرفی هم وقتی توی بحث، یک نفر رو خیلی چیپ میدونم، بعد از چند دقیقه که اون بحث به مشاجره کشیده شد، سعی میکنم موضوع بحث رو خاتمه بدم چون خزعبلات ذهنی بقیه که به دلیل عقاید شخصیشون هست، برام مهم نیست... و چون بصورت چکشی بحث رو میبندم و نمیخوام به چرندیاتشون گوش کنم برای همین متعصب جلوه داده میشم یا فکر میکنن رفتار کودکانه و لج بازی دارم که نمیخوام حرف هاشون رو بشنوم یا اینجور به نظر میاد که کم آوردم...
بعد نشستم به این موضوع فکر کردم که اگر نظر من درست باشه و خودم رو تو همه ی ابعاد یک آدم سوپر باهوشی میدونم؛ فقط چون بقیه رو در قد و قواره مناظره نمیبینم و باهاشون مواجه نمیشم، در نتیجه از دید اونها خنگ به نظر میام! برای همین به قدیمی ترین دوستم سوفیا که شاید بیش از ۱۵ ساله میشناسمش پیام دادم و نظر اون رو در مورد باهوشی و خنگی خودم پرسیدم... جوابش این بود: """عزیزم سوال خیلی کلی هست، هر آدمی ابعاد مختلف داره، که ممکنه توی اون ابعاد قوی باشه یا ضعیف، اگر منظور هوش ریاضی و شیمی و کسب دانش و علم روز دنیا و تسلط به زبان های دیگه باشه، خوب قطعن آدم باهوشی هستی، اگر خارج از این موارد باشه، مثل مسائل روزمره، تحلیل رفتار و گفتار و حرفهای آدمها، مثل دریافت پیامها و درک انسانها، مثل شناخت انسانها و تشخیص خیلی خوب و بدها از هم، بسیار خنگ هستی، برای خود من بارها پیش اومد گولت بزنم، ولی دلم نیومد، اما زیاد دیدم که گول خوردی😂"""
تحلیل پاسخش از نگاه من به این شکل هست:
هوش ریاضیم رو بالا میدونست... خب من همیشه پیچیده ترین درس های ریاضی رو ۲۰ میگرفتم... یادمه استاد ریاضی درس ریاضیات پیشرفته رشته ای که میخوندم آقای پروفسور مهدی رفیع زاده داشت سر کلاس یک مسئله ی خیلی پیچیده رو حل میکرد که من برگشتم گفتم استاد این بخش از حل مسئله به این دلیل اشتباهه! ایشون هم که یک شخصیت فرهیخته و دانشمندی داشت خیلی راحت پذیرفت و روش حل رو مطابق با اون چیزی که من میگفتم اصلاح کرد... کلا نمرات ۲۰ درس های ریاضیات مهندسی بخش عادی نمراتم بود...
هوش شیمیم رو هم بالا میدونست... خب طبیعی هست چون من ادعای المپیاد جهانی شیمی رو داشتم و مباحث پیچیده ی شیمی برام راحت الحلقوم محسوب میشدن...
تو کسب دانش و علم روز دنیا هم من رو باهوش میدونست... که خودم اقرار میکنم بجز بخش علوم کامپیوتر (که چون خودم علاقه ای بهش ندارم و نمیرم سمتش) تو بقیه علوم بخصوص مهندسی سریع روی موضوع سوار میشم و تسلط اعجاب انگیزی پیدا میکنم... خودم از توضیح بیشتر این بخش اجتناب کردم...
ولی تو خارج از این مسائل من رو باهوش نمیدونست...
مثلا تو مسائل روزمره... خب مسائل روزمره برام مهم نیستن... چرا باید براشون وقت بذارم و دیگران به هوش من در این مورد پی ببرن؟! به مسائل روزمره همیشه با نگاه دایورتینگ نگاه میکردم...
تو تحلیل رفتار و گفتار آدم ها من رو خنگ میدونست... خب من رفتار و گفتار هیج آدمی برام مهم نیست و برام ارزشی نداره... چرا باید در این زمینه فسفر بسوزونم؟! دقیقا مثل علوم کامپیوتر که بهش هیچ علاقه ای ندارم، رفتار و گفتار هیج آدمی برام مهم نیست... من آدمی هستم که از فیلم و سینما و سریال بدم میاد، چون در فیلم و سریال باید رفتار و گفتار دیگران رو دنبال کنی... از این کار چندشم میشه... همون بهتر که در این خصوص خنگ به نظر میام...
من رو در دریافت پیام ها و درک انسانها خنگ میدونست... اتفاقا یک زمانی هر خانومی دورم بود بهم میگفت چقدر خوب درکم میکنی... و بعد از 30 سالگی از درک کردن دیگران نفرت پیدا کردم... دلیلش هم تو اتفاقات زیادی هست که در این خصوص تو زندگی من رخ داده... اما یکی از دلایلی که دیگه نمیخوام کسی رو درک کنم اینه که شاید موضوعی که طرف از من انتظار درک داره یک موضوع بی ارزش در ذهن منه برای همین پسش میزنم و با نفهم جلوه دادن خودم در رابطه با اون موضوع، بحث رو خاتمه میدم و کشدارش نمیکنم...
شناخت انسانها و تحلیل خوب و بدها... خب قبول دارم گاهی از روی دلسوزی دلم میخواد بدی طرفم رو نبینم و حتی گولش رو بخورم... من بارها و بارها عامدانه گول افرادی رو خوردم که خودشون فکر میکردن خیلی زرنگی کردن... من حتی یک جاهایی گذاشتم طرف از من کلاهبرداری کنه چون معتقد بودم به اون کلاه برداری نیاز داره ولی پیش خودمم میگفتم که ای کاش شعورش میرسید و طوری کار میکرد که ۱۰۰ برابرش رو صادقانه از قِبَل همکاری با من در میاورد... من حتی در زندگی خودم رو فدای دیگران کردم تا شاید دو سه سالی لبخندی بر روی لبی نشونده باشم، هرچند که به قیمت سیاهی و تباهی زندگی خودم تموم شد... از کارهایی که در این خصوص کردم پشیمون نیستم... یک جورایی برای خودم سرگرمی بود...
در مجموع خودم به این نتیجه رسیدم که مهم نیست دیگران در خصوص خنگ بودن و باهوش بودن من چه فکری میکنن! چون اصلا برام مهم نیستن! ترجیح میدم بجای فکر کردن به اینکه دیگران چه فکری در مورد هوش من میکنن بشینم به افتخارات کسب شده ام فکر کنم و ازشون لذت ببرم... افتخاراتی که اونقدر ارزشمند هستن که خیلی ها آرزوی به دست آوردن حتی یکیش رو دارن... افتخاراتی که اونقدر زیادن و تکراری شدن و بی ارزش جلوه میکنن که من الان 3 ساله دنبال کسب هیج افتخاری نرفتم و این روزها فقط با گز کردن خیابون های تهران گذر عمر میکنم تا این زندگی بی ارزش به اتمام برسه...
آها اینو که الان یادم اومد رو بگم بهتون... یک جمله ای طرف بهم گفت برام خیلی مضحک بود... گفت روز اولی که از واژه "دُگم" استفاده کردم معنیش رو نمیدونستی؛ کسی که زبان مادری خودش رو بلد نیست چطوری ادعا داره که 3 تا کتاب تخصصی نوشته؛ جز اینه که رفتی از کتاب های دیگه کپی کردی؟!! خواستم بهش بگم من برای نوشتن کتاب تخصصی نباید معنی "دگم" رو بدونم! بلکه باید معنی "پلی پارا فنیلن ترفتالامید و مکانیزم پلیمریزاسیونش" رو بدونم!!! بعدش یک نگاهی به سطح انتشاراتی که چاپش کرده بنداز، فرق داره با اون انتشاراتی که قصه های خاله خرسه رو چاپ میکنه!!! بهش میگن انتشارات سطوح عالی دانشگاهی!!!
سعی نکنید که برای پیشبرد اهدافتون به طرف مقابلتون استرس بدید و بهش دروغ بگید... روزیتون دست خداست نه دست دروغ های شما...
۵ تا دوست اطرافت شخصیتت رو میسازن...
تعداد دوستان اطرافم: فعلا صفر عدد :) فقط یک همخونه دارم که وسواس نظم داره :)
اون زمانی که "حذف" شدم هیچوقت فکر نمیکردم همش خیر باشه... تازه میفهمم که چرا هرچقدر سن بالاتر میره آدم ها صبور تر میشن... چون تجربیات زندگی بهشون میفهمونه همه چیز خیره، حتی بدبختی های حاکم بر اطرافمون... ظاهرشون بدبختیه، باطنشون نجاته...
زنگ زده میگه از درد پریودی دارم میمیرم، چکار کنم؟!
احتمالا یا فکر میکنه مردها هم پریود میشن، یا فکر میکنه پزشک زنان هستم، یا از درد زیاد سیمپیچ های مغزش قاطی کرده!