صبحانه امروز: هیچی
ناهار: پفک
شام؛ چیپس با سس
یعنی امروز خیلی به خودم رسیدم !
صبحانه امروز: هیچی
ناهار: پفک
شام؛ چیپس با سس
یعنی امروز خیلی به خودم رسیدم !
قدرت شیطون به گونه حیرت انگیزی بالاست... بصورت شبکه ای یک سری چیزها رو کنار هم میچینه که حیرت میکنی... استاد چیدن پازل ها در کنار هم هست...
گوشم شدیدا درد میکنه... حوصله ام به شدت سر رفته... خیلی هم گرسنمه... خدایا باز شکرت...
این نیز بگذرد...
توصیه: تو سرما با یک آدم بدقول قرار نذارید...
همه چیز دست خداست و بس...
یکی از خوبی های تنهایی اینه که هر موقع دلت بخواد میخوابی و فرداش هم کسی با سر و صدا کردن بیدارت نمیکنه...
ولی خب، هزار و یک بدی هم داره...
آره تو جنگ بین من و شیطون فعلا این شیطونه که پوزمو به خاک مالیده...
خدایا خودت که میدونی من هیچم و توانی ندارم... خودت حواست بهم باشه :(
دیشب اومدم خونه یکی از دوستام دورهمی... تا پاسی از شب دور هم بودیم... بعدش تصمیم گرفتم همینجا بخوابم... یک اتاقی داشت که به نظر میومد صبح با طلوع خورشید کماکان تاریکه... هواش هم خنک به نظر میومد... گفتم من اینجا میخوابم... بعد از مدت ها تا ساعت ۱۰ خوابیدم و واقعا چسبید :) البته مثل همیشه ۷ ساعت خوابیدم ولی خواب بودن در اون تایم از روز برام دلچسب بود...
سالها پیش سمت خیابون یخچال یکم بالاتر از دوراهی قلهک زندگی میکردم. قبل از اینکه پردیس سینمایی قلهک تو اون خیابون ساخته بشه... یک پارکی هست اون زمان بهش میگفتیم پارک آبی و الان اسمش شده بوستان خلیج فارس... بعد از سالها گذرم دقیقا به دوراهی قلهک خورد و اومدم تو همین پارک و الان رو نیمکت پارک نشستم و دارم این پست رو مینویسم...
از اون زمان، بیش از ۲۰ سال گذشته... اینجا تغییراتی داشته، ولی تریپ کلیش همونه... نمیخوام راجع به تغییرات تو این پارک حرف بزنم... میخوام راجع به خاطراتی که این پارک بهم یادآوری کرد بنویسم...
از اون ایام که دانشجو بودم تا به امروز نه تنها درس خوندن هام تموم شده، بلکه چند جا رفتم سر کار و در واقع تغییر در نوع شغلم داشتم... به اون روزها فکر میکنم که چقدر بعضی چیزها برام مهم بودن و در این روزها به اون چیزهای مثلا مهم میخندم و هیچ اهمیتی در خصوصشون حس نمیکنم و گاها چیزی که فکر میکردم برام مهمه و برای بدست آوردنش سماجت میکردم بیشتر به ضررم تموم شد تا اینکه به نفعم باشه...
یادمه اون قدیم ها یک دوستی داشتم که عاشق یک دختر خوش خط و خالی که تو ساختمونی که من توش زندگی میکردم شده بود... دختر بنز سواری که اسم الگانسش (یک مدل ماشین بنز تو اون سالها) رو گذاشته بود اِلی و بنا به تایم رفت و آمدمون زیاد تو لابی ساختمون به پستمون میخورد و کم کم بینمون مکالمه شکل گرفت و با هم صمیمی تر شدیم و در نهایت دوستم بهش بیشتر دل باخت و تلاش کرد و در نهایت باهاش ازدواج کرد... ولی خروجی اون ازدواج چی بود؟ جدایی بعد از ۲ سال...
یادمه اون زمان ها که دلش در گرو اون دختره بود میومدیم تو همین پارک مینشستیم و راجع به رویاهای عشق و عاشقی دوستم حرف میزدیم و منم تحت هیجانی که اون داشت حالم خوب میشد و به این فکر میکردم زندگی چقدر مزخرفه که آدم نمیتونه به خواسته هاش سریع برسه و باید برای بدست آوردنشون بجنگه... دوستم شدیدا در تب و تاب بود تا بتونه به معشوقه اش برسه و به دستش بیاره و از همه زندگیش افتاده بود... عشق واقعی رو در وجودش میدیدم و از اینکه چرا خودم به کسی همچین حسی ندارم حسودیم میشد...
امروز که اینجا رو این نیمکت نشستم دارم به این فکر میکنم که ای کاش هیچ وقت با اون دوستم دوست نمیشدم... یا ای کاش هیچ وقت اون خانواده همسایه من نبودن... یا اینکه هیچ وقت تایم رفت و آمد اون دختره با تایم برو و بیای من و دوستم یکی نبود و هیچ وقت همدیگرو نمیدیدن...
قطعا الان زخم های زیادی به واسطه این ازدواج و متارکه در وجود اون دو نفر شکل گرفته و شاید من در رخداد این اتفاق بی تقصیر نبوده باشم... چون در بسیاری از موارد جهت رسیدن اون دو نفر به هم، با دوستم همراهی میکردم...
به نظر میاد ما آدم ها نمیدونیم چی برامون خوبه و چی برامون بد... فقط اونقدر خودخواهیم که میخوایم هر جوری شده به خواستمون برسیم...
ای کاش یاد بگیریم به اون چیزی که خدا برامون مشخص کرده قانع باشیم و چیزی خارج از اون چارچوب رو به دنبالش نریم... بخصوص با سماجت...
پینوشت: آدمی هستم که در گذشته زندگی نمیکنم، فقط خواستم خاطراتی که یادآوری شد رو به اشتراک بذارم و این نکته رو که آدم نباید برای بدست آوردن چیزی الکی سماجت کنه رو یادآوری کرده باشم... سماجت دوستم در ازدواج با اون دختر یک ماجرای هفت خانی داره که حس بازگو کردنشون نبود...